❁❀ داستان افسانه گل رز قسمت1 ❁❀
شنبه 26 بهمن 1398
14:56جتگ بین سرزمین افیدیا و براین زیاد بود.
کسی نمیتوانست بین این دو سرزمین صلح برقرار کند.
ریمون بعد از ان جنگ طولانی مدت به طرف افیدیا امد.
تا ملکه سرگتی و امپراتور اندیمیون را نابود کند.
محافظ کهکشان ها استیفانی و محافظ اقیانوس ها اوتا
در نزدیکی های دربازه اماده برای جنگ با سلطنت ریمون امده بودند.
-به نظر تو این کاری که ما میکنیم درسته؟
-استیفانی بدون اگر این به قیمت نجات دادن سرزمینم باشه من اماده ام
ولی بهتره که تو بری نمیخواهم سدمه ای ببینی.
-نه من بدون تو پام به بهشت هم نمیزارم اوتا
-استیفانی............باشه پس بزن بریم
بعد هردو اماده نبرد شودند.
ریمون از راه رسید موجودات شیطانی دورتا دور دربازه را گرفته بودند
اوتا اول شروع به دویدن به سمت ریمون بود
تا اوتا پشت سرش رو نگاه کرد نورهای سفید و طلایی دورتادور او
گرفته بودند.
اوتا وقتی چشمانش را باز کرد دید که در قصر سلطنتی افیدیا
است.
اوتا در همین حال بود که ملکه بزرگ سرگتی ادلایت وارد شود.
-اوتا به قصر باشکوه ادلایت خوش امدی
-بانوی من چرا من اینجام؟استیفانی کجاست؟!
-نگران نباش دختر من نیاز به امتحان سر سختی است
تا قدرت واقعی خود را کشف کند
-ولی.........
-اوتا توهم نیاز به همچین امتحانی داری من تورو به دنیای انسان ها میفرستم
تا در اخر بتوانی قدرت هارمونی خود را کشف کنی.
-با.....بانوی من
و ملکه شروع کرد.
دوباره همان درخشش دور و بر اوتا پیدا شود و اوتا چشمانش را بست
در همین حال استیفانی در کنار دربازه با دشمانان تنهایی
داشت مبارزه میکرد و اطرفش را میگشت
تا اوتا را پیدا کند.
یک دفعه دست نگه داشت.
6سال پیش
-استیفانی میخواستم یک سوعال ازت بپرسم
-بپرس؟
-نظرت درباره من چیه؟
-خوب به عنوان یک دوست تو...........
-چجور دوستی؟
-اوتا؟
-استیانی من ...... من بهت علاقه دارم با تمام وجودم دوست دارم!
این داستان ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:

پس چی
پاسخ:وای ممنون^^ منم تلاش میکنم داستانت رو بخوانم البته انگار چندین هفته طول میکشه که تمامش کنم

پاسخ:نوردیمو امدی یکی از داستان هم رو خواندی^^

عالی بود❤❤❤❤❤
کاش استفکم بود حتما خوشش میومد:<
پاسخ:ممنون^^
آخرین ویرایش: